پاییز و زرد شدن و ریختن رویاهای من
پاییز ۹۴، فصل خیلی تلخی برای من بود، فصلی بود که تمام چهارچوب های زندگیم به هم ریخت، تمام رویاهام رفت روی هوا، امیدم رو از دست دادم، زندگی معنی و مفهوم خودش رو برام از دست داد و خودم مات و مبهوت این همه اتفاق تلخ بودم، هر روز بدتر از روز قبل بود، کابوس های شبانه دیوانه وار آزارم می داد و روزها اینقدر به نقطه ای خیره میشدم که اگر اون نقطه فرو می ریخت خیلی تعجب نمی کردم، اگر حالم کمی بهتر بود با ماشین بارها و بارها دور شهر می چرخیدم و گاهی وسط این چرخیدن ها تصادف های ریز و درشتی هم می کردم، وقتی از ماشین پیاده می شدم انگار دیگه چیزی برام اهمیت نداشت، انگار یک اتفاق خیلی ساده افتاده، روزهای سختی را پشت سر هم طی می کردم.
همه ی این مشکلات بعد از رفتن دوستی صمیمی آغاز شد که شش سال از بهترین سال های عمرم را با هم بودیم و کارهای زیادی با هم کرده بودیم، خیلی از نظر روحی به هم نزدیک بودیم، به طرز بی نظیری ایده هامون به هم شبیه بود، در عین حال تفاوت های فوق العاده ای هم داشتیم که در اجرای کارها این تفاوت ها خیلی در اجرای خوب کارها کمک می کرد، هیچ وقت بین ما مسائل مالی وجود نداشت و همیشه به کار کردن و این که بهترین کار ممکن رو انجام بدیم فکر می کردیم و به سفر کردن به جاهای مختلف و کسب تجربه های جدید، در طی این سال ها هیچ اختلاف بزرگی بین ما نبود به جز یک مورد که اون هم متاسفانه دلیل اصلی اش من و اشتباهاتم بودم که راه حل درستی برای حل مشکلاتم نمی تونستم پیدا کنم.
خیلی راحت کوتاه می آمدیم، هدف اصلی ما با هم بودن بود، ولی آدمیزاد تا یک جایی می تونه تحمل کنه، مشکلی پیش اومد و این بار تحمل نکرد و رفت، به رفتنش نمی تونم خرده بگیرم چون حق داشت که رفت، ولی انتظار داشتم مثل همیشه کنارم می موند و تحمل می کرد و کمک می کرد تا بتونم مشکلاتم رو حل کنم، این بار واقعا داشت مشکل حل میشد ولی واقعا انتظار اینکه توی اون شرایط می موند، انتظار خیلی سنگینی بود که من داشتم، به طرز غافل گیرانه ای هم رفت، علاوه بر مشکلی که بین خودمون بود، مشکلات کاری وحشتناکی هم به وجود اومده بود که واقعا نیاز بود کنار هم بودیم و حلشون می کردیم، ولی خب ظرفیت آدم ها وقتی سرازیر میشه، دیگه کاریش نمیشه کرد و فقط باید رفت.
من توی زندگیم رفتن های زیادی را دیدم و برای هر کدوم دردهای زیادی هم تحمل کردم، ولی این یکی واقعا خیلی دردآور بود، هنوز هم بعد از گذشت سه ماه به اندازه ی روزهای اول داغونم و شاید نمی تونم باور کنم رفتنش رو، چون واقعا هیچ وقت فکرش هم نمی کردم که تنهام بزاره، از اونجایی که همه ی برنامه ها را با هم طراحی کرده بودیم و بخش مهمی از تمام کارها اون بود، همه چیز به یک باره به هوا رفت، به خصوص سفر به چهارصد شهر ایران، هر بار سوار فولکس می شدم دلم می خواست گریه کنم، چون یاد روزهایی می افتادم که دوتایی سوارش می شدیم و توی شهر می چرخیدیم و برای طراحی فضاهای داخلی اش ایده می دادیم و کلی عکس به هم نشون می دادیم.
به هر حال دنیا همیشه قشنگ نیست و قرار نیست ما همیشه در قسمت بالای نمودار زندگی باشیم، این بار زندگی تصمیم گرفته بود من رو به عمق نمودار بفرسته ولی کاش یکم یواش تر این کار را می کرد، دقیقا مثل سقوط از یک دره ی مرتفع بود، چنان به انتهای نمودار خوردم که تمام بدنم خورد شده و توان حرکت نداره، راستش دقیقا نمی دونم قراره در آینده چه اتفاقاتی بیافته، ولی این رو می دونم که من آدمی نیستم تنهایی به چنین سفری برم، در حال حاضر این رویا باز قراره به صورت یک رویا باقی بمونه، گاهی اینقدر خسته میشم که دلم نمی خواد حتی از جام بلند بشم، چه برسه به اینکه برای تحقق رویاهام تلاش هم بکنم، امیدوارم روزهای خوب فرا برسند و من امیدم رو به دست بیارم.
سفر ماجراجویی زندگی ون مسافرت داستان گذشته
حرفی حدیثی چیزی درباره ی این مطلب داری؟ بنویس!