باید فولکس باشه
راستش قرار بود از اول با سالار (۲۰۶) به دیدن چهارصد شهر ایران بریم و برای استراحت و خواب بهترین امکانات کمپینگ را تهیه کنیم ولی بعد از مدتی با خودمون گفتیم سالار دیگه خسته است بهتره یک ماشین جدید تهیه کنیم، از اونجایی که آرزو بر جوانان عیب نیست تصمیم گرفتیم هیوندا النترا یا سانتافه بخریم، که مصادف شد با زدن شرکت جدید و همکاری با آدم های جدید و راه اندازی پروژه های جدید، خیلی چیزها به هم ریخت، حتی تاریخ شروع سفر، ولی باز در همون دوران هم ما سفرهای زیادی می رفتیم، لوازم سفر را آماده می کردیم، برای اولین چیز یک دوربین کانون D700 خریدیم و بعد از کلی تحقیق یک دوربین گوپرو برای فیلم برداری های خاص در داخل ماشین.
در همین گیر و دارها بنیامین هر چند روز یک بار عکس یک فولکس واگن استیشن خیلی قدیمی که در سفر بودند را ریتوییت می کرد و من هم چون به وجد می آمدم اون رو ریتوییت می کردم، ولی هیچ وقت به ذهنم خطور نمی کرد که ما هم می تونیم یکی از این ها داشته باشیم و باهاش بریم سفر، تا اینکه یک روز تصویری را ریتوییت کرده بود که داخل اش خیلی زیبا بود، امکانات خواب داشت، اجاق گاز و تلویزیون و … خیلی لذت بردم، همونجا تصمیم گرفتم یکی از اونها را بخرم، شروع کردم در سایت هایی ایرانی دنبال فولکس می گشتم برای خرید، ماه ها جست و جو می کردم، یکی با قیمت مناسب که پیدا می کردم می رفتم می دیدم ولی از اونجایی که یا پولش نبود یا ماشین چیزی که باید باشه نمی خریدیم.
تا اینکه یک روز از همین روزها که به تبریز سفر کرده بودیم، یک فولکس سبز رنگ خیلی ناز را دیدیم، به بنیامین گفتم پاشو بریم این رو ببینیم، اولش فکر کردن دارم شوخی می کنم، بعد گفتم دیدنش که ضرر نداره، فرزام رو راضی کردیم با هم بریم ماشین رو ببینیم، وقتی دیدیم، به یک دل نه به چند دل عاشق اش شدیم، برای اینکه دوباره ماشین رو ببینیم گفتیم یکی از بچه های دیگه مون هم باید ماشین رو ببینه، گفت ایرادی نداره، بعد برگشتیم و فرداش با بنیامین و آرش دوباره رفتیم برای دیدن ماشین، وای خدا، دلمون نمی خواست ازش پیاده بشیم، صاحب فوق العاده ای هم داشت، رفتیم باهاش دور هم زدیم، اینقدر لذت بردیم که شب خوابمون نبرد از خوشی، همش توی فولکس بودیم.
فردا صبح برای خرید ماشین اقدام کردیم، پول نداشتیم، از این و اون پول جمع و جور کردیم بیشتر از دوازده میلیون نشد، اون را به طرف دادیم و قولنامه نوشتیم و گفتیم بقیه اش رو بعد از پلاک می دیم، از فرداش افتادیم دنبال تعویض پلاک، استرس زیادی داشتیم می ترسیدیم چون ماشین خیلی قدیمی هست پلاک نکنند ولی خدا رو شکر به هر زحمتی بود ماشین را پلاک کردیم و ما تا اون موقع در ثانیه های پایانی موفق شدیم پنج میلیون دیگه از این اون و اون قرض بگیریم و به صاحب ماشین بدیم، بعد هم ماشین را روشن کردیم و توی شهر می چرخیدیم، روزهای فوق العاده ای بود، هیچ وقت فراموش نمی کنم، صاحب ماشین به بنیامین می گفت به ابوالفضل نده، اگر تو بشینی هیچ وقت چیزی اش نمیشه.
این طوری شد که شوخی شوخی ما یک فولکس واگن استیشن مدل ۱۹۷۸ را خریدیم و قراره باهاش به چهارصد شهر ایران سفر کنیم، خیلی کار داره که باید انجام بدیم، رویاهای زیادی برای طراحی داخلی اش داشتیم، با رفتن بنیامین همه چیز به یک باره ریخت به هم و هنوز در حال فکر کردن به این هستم که چطوری میشه ادامه داد، آیا باید فولکس را بفروشم، که واقعا دلم نمیاد، خیلی دوستش دارم، خاطرات فوق العاده ای باهاش ساختیم، یا منتظر برگشتن اون باشم که اون هم با توجه به ماه های گذشته انتظار امیدوار کننده ای نیست، امیدوارم به زودی بهترین راه حل به ذهنم برسه و مجبور به فروش فولکس رویایی نشم، برای من زندگی بدون سفر با مردن فرقی نمی کنه، زندگی را باید سفر کرد.